شبح اپرا

شبح اپرا

خانه اپرا در پاریس ساختمانی بسیار مشهور و زیباست. آن بزرگترین خانه اپرا در دنیاست. کار ساخت آن در سال 1861 آغاز، و در سال 1875 با هزینه 57 میلیون فرانک به پایان رسید.
آن ساختمان دارای 17 طبقه، که 10 طبقه روی زمین، و هفت طبقه زیر زمین است. پشت و زیر سن(صحنه)، پله ها و راهروها  و اتاق های خیلی خیلی زیادی وجود دارد - اتاق هائی برای خوانندگان و رقاص ها، اتاق هائی برای کارگران سن، لباس ها و کفش های اپرا... در ساختمان بیش از 2500 در وجود دارد. شما می توانید زیر خانه اپرای پاریس برای ساعت ها قدم بزنید و اصلا روشنائی روز را نبینید.
در خانه اپرا یک روح، یک شبح، مردی با جامه سیاه وجود دارد. او بدنی بدون سر، یا سری بدون بدن است. او صورت زرد رنگی دارد، بینی ندارد، سوراخ هایی به جای چشم دارد...
این یک داستان واقعی از شبح اپراست. این داستان در یکی از روزهای سال 1880، در اتاق تعویض لباس رقاص ها آغاز شد.

رقاص ها

عجله کن! عجله کن! در رو ببند! خودشه! آنی سورلی با سرعت وارد اتاق لباس شد، صورتش سفید بود(رنگش پریده بود).
یکی از دخترها به سمت در دوید و آن را بست، و سپس همه رو به آنی سورلی برگشتند.
کی(چه کسی)؟ کجا؟ چه اتفاقی افتاده؟ همه فریاد می زدند.
آنی گفت: روح بود! توی راهرو. خودم دیدمش. اون از میان دیوار اومد و مقابل من ظاهر شد! و... و من صورتش رو دیدم!
خیلی از دخترها ترسیده بودند، اما یکی از آنها، دختری بلند قد با موهای سیاه، خندید.
اون گفت: مسخرس! همه می گن روح اپرا رو دیدن، ولی واقعا اونجا هیچ روحی وجود نداره. تو یک سایه رو دیوار دیدی. اما او در را باز نکرد، یا نگاهی به راهرو نینداخت.
دختر دوم گفت: خیلی از مردم اون رو دیدن. جوزف بوکو اون رو دو روز پیش دیده. یادت نیست؟
سپس همه دخترها به یکباره شروع به صحبت کردند.
جوزف گفت: روح، قد بلندی داره و لباس شب مشکی پوشیده.
سر اون سر یک آدم مُردس، که صورت زرد رنگی داره و بینی نداره...
...و چشمی وجود نداره - فقط سوراخ های(حفره های) سیاه.
سپس مٍگ گیری کوچک برای اولین بار صحبت کرد. در موردش حرف نزنید. اون خوشش نمیاد. مادرم بهم گفته.
دختری که موهای مشکی داشت گفت: مادرت؟  مادرت در مورد روح چی می دونه؟
اون گفت جوزف بوکو یه احمقه. روح دوست نداره مردم در موردش صحبت کنن، یه روزی جوزف بوکو متاسف می شه، خیلی متاسف.
ولی مادر تو چی می دونه؟ همه فریاد می زدند: به ما بگو، به ما بگو!
مگ گفت: اوه عزیزم! اما لطفا این حرف رو به کسی نزن. تو  می دونی مادر من نگهبان در بعضی از اتاقک های خانه اپراست. خوب، اتاقک پنج، اتاقک روح! اون اپرا رو از اون اتاقک نگاه می کنه، و گاهی اوقات اون گلها رو برای مادرم می ذاره!
روح اتاقک داره! و گل ها رو توی اون می ذاره!
اوه، مگ، مادرت برات قصه تعریف کرده! چطوری روح می تونه اتاقک داشته باشه!
مگ گفت: درسته، درسته، من بهت می گم! هیچ کس برای اتاقک پنج بلیط نمی خره، اما روح همیشه در شب های اپرا توی اون می ره.
پس کسی اونجا میاد؟
چرا، نه؟ ...روح میاد، اما کسی اونجا نیست.
رقاص ها به مگ نگاه کردند. یکی از اونا پرسید: ولی مادرت از کجا می دونه؟
مردی در لباس شب سیاه با چهره زرد وجود نداره. همش اشتباهه. مادر من هرگز در اتاقک پنج ندیده، ولی صداش رو می شنوه! اون با مادرم حرف می زنه، اما هیچ کس اونجا نیست! و اون دوست نداره مردم در موردش صحبت کنن!
اما آن شب رقاص ها نتوانستند در مورد روح اپرا صحبت نکنند. آنها قبل از اپرا، در حین اپرا و بعد اپرا صحبت کردند. آنها خیلی آهسته صحبت می کردند، و قبل از هر صحبتی به پشت سرشان نگاه می کردند.
زمانی که اپرا به پایان رسید، دخترها به اتاق تعویض لباس بازگشتند، ناگهان، آنها صدای کسی را در راهرو شنیدند، و مادام گیری، مادر مگ، به درون اتاق دوید. او یک زن مادروار ، چاق و با چهره ای شاد بود. اما امشب چهره اش سفید بود.
اون فریاد زد: اوه دخترا. جوزف بوکو مرده! شما می دونید که اون در یه مسیر طولانی، در طبقه چهارم زیر سن کار می کرد. یک ساعت پیش بقیه کارگرهای صحنه جسدش رو با یک طناب دور گردنش پیدا کردند!
مگ گیری فریاد زد: اون روحِ! روح اونو کشته!

کارگردانان خانه اپرا

خانه اپرا مشهور بود، و کارگردانان خانه اپرا مردان بسیار مهمی بودند. آن اولین هفته کاری برای دو کارگردان جدید(تازه وارد)، موسیو فرمین ریچارد و موسیو آرماند مونکارمین بود. روز بعد در دفتر کارگردانان، دو مرد در مورد جوزف بوکو صحبت می کردند.
موسیو آرماند با عصبانیت گفت:اون یک تصادف بود،یا بوکو خودشو کشته.
موسیو فرمین گفت:یک تصادف؟...خودشو کشته؟ کدوم داستانو میخوای دوست من؟ یا داستان روح رو میخوای؟
موسیو آرماند گفت: در مورد روح با من حرف نزن! ما 1500 نفر آدمایی رو داریم که در خانه اپرا برامون کار می کنن، و همه در حال صحبت کردن در مورد روح هستند. همشون دیوونه اند! من نمیخوام چیزی در مورد روح بشنوم، فهمیدی؟
موسیو فرمین به نامه ای که روی میزی که جلوش بود نگاه کرد. "و ما تصمیم داریم در مورد این نامه چه کار کنیم، آرماند؟"
موسیو آرماند فریاد زد: چه کار کنیم؟ چرا، هیچ کاری نمیکنیم، البته! چه کار میتونیم بکنیم؟
دو مرد دوباره نامه را خواندند. نامه خیلی طولانی نبود.

به کارگردانان جدید
چون شما در این خانه اپرا تازه وارد هستید، من نامه ای نوشتم تا چیزهای مهمی را به شما بگویم. هرگز بلیطی برای جایگاه 5 نفروشید، آن جایگاه من برای تمام شب اپراست.
مادام گیری، دربان، همه چیز را در مورد آن می داند. در ضمن، من برای کارم در خانه اپرا به پول نیاز دارم. من گران نیستم، و خوشحال می شوم که فقط 20000 فرانک در ماه دریافت کنم. همین. اما خواهش میکنم به یاد داشته باشید، من میتوانم یک دوست خوب و در عین حال یک دشمن بد باشم.

اُ.جی

موسیو آرماند دوباره خیلی عصبانی شده بود: بلیطی برای جایگاه 5 نفروشید! 20000 فرانک در ماه! اون بهترین جایگاه در خانه اپراست، و ما به پول نیاز داریم، فرمین! و این اُ.جی کیه، ها؟ اینو بهم بگو!
موسیو فرمین گفت: روح اپرا ،البته، اما حق با توست، آرماند. ما هیچ کاری در مورد این نامه نمیتونیم بکنیم. این یک شوخیه، یک شوخی بد. چون ما اینجا تازه واردیم،بعضی ها فکر میکنن ما احمقیم. هیچ روحی در خانه اپرا وجود نداره!
سپس آن دو در مورد اپرای آن شب با هم صحبت کردند. فاست بود، و معمولا لاکارلوتا مارگاریتا را می خواند. لاکارلوتا اسپانیائی بود، و بهترین خواننده در پاریس. اما امروز، لاکارلوتا بیمار بود.
موسیو آرماند گفت: امشب همه مردم پاریس دارن به اپرا میان، و بهترین خواننده ما بیمار شده. ناگهان! امروز همین امروز صبح یک نامه به ما می نویسه - که اون بیمار شده، اون امشب نمی تونه بخونه!
موسیو فرمین به سرعت گفت: دوباره عصبانی نشو، آرماند. ما کریستین دا رو داریم، او یک خواننده جوان اهل نروژ است. او می تونه مارگاریتا رو امشب بخونه. او صدای خوبی داره.
اما او خیلی جوان است، و هیچکس اونو نمیشناسه! هیچکس نمی خواد صدای یک خواننده تازه کار رو بشنوه. (موسیو آرماند گفت)
صبر کن و ببین. کی می دونه؟ شاید دا بهتر از کارلوتا بخونه.

کریستین دا

موسیو فرمین حق داشت. همه پاریس راجع به مارگاریتای جدید در فاست صحبت می کردند، دختری با صدای زیبا، دختری با صدای یک فرشته. مردم دوستش داشتند. آنها می خندیدند و فریاد می زدند و از او بیشتر می خواستند. دا شگفت انگیز بود، بهترین خواننده در جهان!
پشت صحنه مِگ گیری به آنی سورلی نگاه کرد. او به آنی گفت: کریستین دا قبلا هیچ وقت مثل این نخونده بود. چرا او امشب انقدر عالی بود؟
آنی گفت: شاید او یک مربی موسیقی جدید گرفته.
طنین در خانه اپرا برای یک مدت زمان طولانی ادامه یافت. در جایگاه 14، فیلیپ، کمت د چگنی، به طرف برادر جوانترش چرخید(رو به برادر جوانترش کرد) و لبخند زد.
خب، رائول، در مورد امشب دا چی فکر می کنی؟
رائول، وی کمته د چگنی، 21 سال داشت. او چشمان آبی و موهای مشکی، و خندی ای شگفت انگیز داشت. خانواده چگنی قدیمی و ثروتمند بودند، و خیلی از دخترها در پاریس عاشق وی کمته جوان بودند. اما رائول علاقه ای به آنها نداشت.
او نیز به برادرش لبخند زد: چی می تونم بگم؟ کریستین یک فرشته ست، همش همینه. امشب به اتاق تعویض لباس او می رم تا ببینمش.
فیلیپ خندید. او 21 سال بزرگتر از رائول بود، و بیشتر شبیه یک پدر بود تا یک برادر.
او گفت: آه، می فهمم. تو عاشق شدی! اما این اولین شب تو در پاریس، و اولین بازدید تو از اپراست. کریستین دا رو از کجا میشناسی؟
رائول گفت: چهار سال پیش رو بخاطر میاری، زمانی که من در تعطیلات، کنار دریا در بریتانیا بودم؟ خب، من کریستین رو اونجا ملاقات کردم. بعد از اون عاشقش شدم، و هنوز هم(امروز هم) عاشقش هستم!
کمته د چگنی به برادرش نگاه کرد. او به آرامی گفت: اوممم، می بینم(می دونم)! خب، رائول، بخاطر داشته باش که او فقط یک خواننده اپراست. ما چیز دیگری در مورد خانوادش نمی دونیم.
ولی رائول گوش نمی کرد. برای او، خانواده خوب اهمیتی نداشت، و مردان جوان هیچ گاه به حرف های برادر بزرگترشان گوش نمی دهند.
آن شب افراد زیادی در اتاق تعویض لباس کریستین دا حضور داشتند. اما آنجا یک دکتر هم همراه کریستین بود، و صورت زیبای او سفید(رنگ پریده) و خسته(بیمار) به نظر می رسید. رائول به سرعت به میان اتاق رفت و دست او(کریستین) را گرفت.
کریستین! چه اتفاقی افتاده؟ بیمار شدی؟ او روی زمین نشست. من رو یادت هست - رائول د چگنی، در بریتانیا؟
کریستین به او نگاه کرد، و چشمان آبی وی وحشت زده بودند. او دستش را کشید. نه، تو رو نمی شناسم. لطفا برو. حالم خوب نیست.
رائول بلند شد، صورتش قرمز بود. قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، دکتر با عجله گفت: بله، بله، لطفا برو. همگی، لطفا اتاق رو ترک کنید. مادمازل دا به سکوت نیاز داره. ایشون خیلی خسته ست.
او به سمت در رفت، و همه به سرعت اتاق را ترک کردند. کریستین دا در اتاق تعویض لباسش تنها بود.
بیرون، در راهرو ویکومته جوان ناراحت و خشمگین بود. چگونه کریستین توانسته او را فراموش کند؟ چگونه توانست به او اینطور بگوید؟ او چند دقیقه ای منتظر ماند(صبر کرد)، سپس، خیلی آهسته و با دقت، به طرف در اتاق تعویض لباس کریستین بازگشت. اما در را باز نکرد، چون او صدائی مردانه از درون اتاق می شنید!
صدا می گفت: کریستین، تو باید من رو دوست داشته باشی!
سپس رائول صدای کریستین را شنید. چطور می تونی انجوری حرف بزنی؟ وقتی من فققط برای تو می خونم...؟ امشب، من همه چیز رو به تو دادم، همه چیز. و حالا خیلی خسته ام. صدای او ناراحت(غمگین) و وحشت زده بود.
صدای مردانه گفت: تو مثل یک فرشته خوندی.
رائول رفت. پس پاسخ این بود! کریستین دا یک خاطرخواه داشت. اما پرا صدای او غمگین بود؟ او در سایه(تاریکی) نزدیک اتاق کریستین منتظر ماند. او می خواست خاطرخواه کریستین را ببیند - دشمنش!
بعد از حدود 10 دقیقه کریستین از اتاقش بیرون آمد، تنها، و از راهرو بیرون رفت. رائول صبر کرد، هیچ مردی بعد از او خارج نشد. هیچ کس در راهرو نبود، پس رائول به سرعت به طرف در اتاق تعویض لباس رفت، آنرا باز کرد و داخل شد. او در را به آرامی پشت سرش بست، سپس صدا زد:
کجائی؟ می دونم که اینجا هستی! بیا بیرون!
هیچ پاسخی وجود نداشت. رائول همه جا را نگاه کرد - زیر صندلی ها، پشت همه لباس ها، در تمام گوشه های تاریک اتاق. آنجا هیچ کسی نبود.

شبح عصبانی است

سه شنبه شب بود. چهارشنبه صبح موسیو آرماند و موسیو فرمین مردان خوشحالی بودند. پاریس مارگاریتای جدید را دوست داشت - همه چیز در زندگی خوب بود. شب اپرای بعدی، جمعه بود. آن دوباره فاست بود، ولی این بار لاکارلوتا، مارگاریتا را خواند.
چهارشنبه بعد از ظهر آنها زیاد خوشحال نبودند. نامه دوم برایشان رسید - از طرف اُ. جی
چرا به من گوش نمی دهید؟ من عصبانی شدم. جایگاه 5 را برای من خالی بگذارید. و 20000 فرانک من کجاست؟ جمعه دا باید دوباره مارگاریتا را می خواند. او الان بهترین خواننده در پاریس است. لاکارلوتا نمی تواند بخواند - او صدای خیلی بدی دارد، مثل یک وزغ.
                       بخاطر داشته باشید. من دشمن بدی هستم. اُ. جی

موسیو آرماند فریاد زد: پس، فرمین، این هنوز یک جوکه؟ اه، الان چه کاری داریم می کنیم؟ اینجا اُ. جی. کارگردان هست، یا ما؟
موسیو فرمین با خستگی گفت: داد نزن، آرماند. من جواب رو نمی دونم. بذار با مادام گیری حرف بزنیم. دربان جایگاه 5. شاید بتونه بهمون کمک کنه.
اما مادام گیری مفید نبود. مادام گیری از روح ها نمی ترسید، و از کارگردانان خانه اپرا هم نمی ترسید.
موسیو آرماند آغاز کرد: مردم می گن شما شما کسی هستید که با روح اپرا دوست است، مادام گیری. در موردش به ما بگو. بعضی از مردم می گن اون سر نداره.
موسیو فرمین گفت: و بعضی از مردم می گن اون بدن نداره. شما چی می گید، مادام گیری؟
مادام گیری به آن دو مرد نگاهی کرد و خندید. من اینو میگم که کارگردانان خانه اپرا احمق هستند!
موسیو آرماند فریاد زد: چی؟ او بلند شد، صورتش قرمز و خشمگین بود. بمن گوش کن، زن...
موسیو فرمین گفت: اُه، بشین و گوش کن، آرماند.
چرا اینو می گی، مادام گیری؟
چون، موسیو... روح اپرا از شما عصبانی است.
وقتی روح چیزی می خواد، باید اونو داشته باشه. او باهوش و خطرناک است.  کارگردانان قدیمی قبل از شما، اینو می دونستند، اُه بله. در ابتدا اونا سعی می کردند اون رو متوقف کنند. بعد از اون اتفاقات زیادی در خانه اپرا می افتاد، خیلی اتفاقات عجیب. و کی این اتفاقات می افتاد؟ وقتی که روح عصبانی می شد! سپس، کارگردانان قدیمی به سرعت می فهمیدند. روح جایگاه 5 رو می خواست؟ او می تونه اون رو هر شب داشته باشه. روح پول می خواد؟ بذار یکبار به اون پول بدیم. اُه بله، کارگردانان قدیمی به خوبی فهمیدند.
موسیو آرماند فریاد زد: ولی ما کارگردان هستیم، نه روح اپرا! او رو به موسیو فرمین کرد. این زن دیوان اس. چرا بهش گوش می دیم؟ جمعه شب لاکارلوتا مارگاریتا را می خواند. و تو و من، فرمین، از جایگاه 5 اپرا را نگاه می کنیم.
مادام گیری به آن دو مرد نزدیکتر شد. او با عجله گفت، به من گوش کنید. جوزف بوکه رو به خاطر میارید؟ بهتون می گم، روح اپرا یک دوست خوب، و یک دشمن بد است.
آن دو مرد به او خیره شدند. اون کلمات، موسیو آرماند به آرامی گفت: چرا این کلمات رو می گی، مادام گیری؟
چون روح اونا رو بهم گفته. من هیچوقت ندیدمش، اما اغلب صداش رو می شنوم. او صدای خیلی زیبائی داره - و سر کسی داد نمی زند.

نامه ای برای رائول

همچنین آن چهارشنبه نامه ای برای ویکمته د چگنی جوان رسید. او نامه را باز کرد، نام را در پائین دید، و برای اولین بار در آن روز لبخند زد.

رائول عزیز
البته که من تو را به خاطر می آورم! چگونه می توانم تو را فراموش کنم؟ مرا پنج شنبه در ساعت 3 در باغ تویلری ملاقات کن. از من عصبانی نباش، رائول، لطفا.
                         کریستین دا

رائول نامه را به دقت در جیبش گذاشت. عصبانی؟ چگونه می توانست از یک فرشته عصبانی شود؟ پنج شنبه ساعت 2 او در باغ تویلری بود.
ده دقیقه بعد از ساعت 3 حس بدی به سراغ او آمد. نیم ساعت بعد از ساعت 3 او می خواست بمیرد، یا...
بالاخره... او آمد. او به میان باغ به سمت او دوید، و در یک لحظه در آغوش او بود.
او دوباره و دوباره گفت: اُه، کریستین. اُه کریستین.
آنها در میان باغ با یکدیگر قدم زدند و برای مدت طولانی صحبت کردند. آنها هفته خوشی که در بریتانیا داشتند را به خاطر آوردند، چهار سال پیش.
رائول پرسید: ولی چرا رفتی، کریستین؟ چرا برای من نامه ننوشتی؟
برای یک یا دو دقیقه کریستین چیزی نگفت. سپس به آرامی گفت: ما خیلی جوان بودیم، تو و من. من فقط یک خواننده فقیر از نروژ بودم، و تو... تو ویکمته د چگنی بودی. می دونم که هیچوقت نمی تونم همسرت باشم.
ولی من دوستت دارم، کریستین...
نه، هیسسسسس. به من گوش کن، رائول، لطفا. من به خانه در نروژ رفتم، و یک سال قبل، پدرم مُرد. من خیلی ناراحت بودم، ولی به فرانسه برگشتم، به پاریس. من روی خوندنم کار کردم و کار کردم، چون می خواستم یک خواننده اپرا بشم. نه فقط یک خواننده خوب، که بهترین خواننده اپرا در پاریس.
رائول گفت: و حالا هستی. او لبخند زد. تمام پاریس زیر پاهای توست.
کریستین صورتش را برگرداند و چیزی نگفت.
رائول به آرامی گفت: کریستین. می خوام ازت یک سوال بپرسم. مردی که سه شنبه شب در اتاقت بود چه کسی بود؟  به من بگو، لطفا!
کریستین ایستاد و به او خیره شد. صورتش سفید شد(رنگش پرید).
زمزمه کنان گفت: کدام مرد؟ سه شنبه شب مردی در اتاقم نبود.
رائول دستهایش را روی دستان او گذاشت. گفت: صدایش رو شنیدم.
من بیرون در گوش ایستاده بودم و صدائی مردانه شنیدم. کی بود؟
ازم نپرس، رائول! صدائی مردانه بود، بله، ولی مردی در اتاق من حضور نداشت! این حقیقت داره! اُه، رائول، من خیلی می ترسم. گاهی اوقات دلم می خواد بمیرم.
اون کیه؟ به من بگو، کریستین، لطفا. من دوست تو هستم، من می تونم کمکت کنم. اسمش رو به من بگو!
کریستین زمزمه کنان گفت: نمی تونم اسمش رو بهت بگم، این یک راز است. من هیچوقت او را ندیدم، فقط صداش رو می شنوم. ولی او همه جا هست!  همه چیز را می شنود، همه چیز را می بیند. به همین دلیل سه شنبه شب با تو صحبت نکردم. او مربی موسیقی من است، رائول. او یک خواننده خارق العاده اس. دلیل خوب خواندن من در سه شنبه شب او بود. به خاطر او من مشهور هستم. او فرشته موسیقی من است. و او می گه که من رو دوست داره. چطور می تونم ترکش کنم؟

لا کارلوتا مارگاریتا می خواند

صبح جمعه لاکارلوتا صبحانه اش را در تخت خوابش صرف کرد. قهوه اش را نوشید و نامه صبحش را باز  کرد. یک نامه بی نام. خیلی کوتاه بود.

تو بیمار هستی. تو نمی توانی امشب مارگاریتا را اجرا کنی(بخوانی). در خانه بمان و به خانه اپرا نرو. اتفاق هایی می تواند رخ دهد. می خواهی صدایت را از دست بدهی- برای همیشه؟

لاکارلوتا خیلی، خیلی عصبانی بود. او به یکباره از تخت خوابش برخاست و صبحانه اش را تمام نکرد.
او فکر کرد: این از طرف دوستان کریستین دا است. اونها دوباره کریستین رو برای اجرای امشب می خوان. او دختر به خاطر این تاسف خواهد خورد! من، لاکارلوتا، من بهترین خواننده اپرا در پاریس هستم. و امشب هیچ چیز نمی تونه جلوی من رو برای خواندن مارگاریتا بگیره!
ساعت 6 غروب آن روز رقاص ها به اتاق تعویض لباسشان رفته بودند. آنها صحبت می کردند و می خندیدند و لباس های قرمز و سیاهشان را برای فاست می پوشیدند. اما مگ گیری خیلی ساکت بود.
آنی سورلی پرسید: چی شده، مگ؟
مگ گفت: بخاطر روح اپراست. مادرم گفت اون عصبانی شده. او می ترسه که امشب اتفاقی در شرف وقوع باشه.
دختری که موی مشکی داشت گفت: اه، کی از یک روح پیر می ترسه؟
یک ساعت بعد موسیو آرماند و موسیو فرمین به جایگاه 5 رفتند و آنجا نشستند. آنها از ارواح نترسیده بودند. البته که نه. در خانه اپرا روحی وجود نداشت.
پس از آن موسیو آرماند تعدادی گل روی زمین کنار در جایچاه دید. زمزمه کنان گفت: فرمین، تو اون گلها رو اونجا گذاشتی؟
موسیو فرمین نگاه کرد. او نیز زمزمه کنان گفت: نه، من نذاشتم. تو چی؟
البته که نه، احمق! هیسسس، موزیک آغاز شد.
یک ساعت اول لاکارلوتا چیزی نخواند. در جایگاه 5 صدای غریبی وجود نداشت، و دو کارگردان احساس خوشحالی بیشتری کردند. سپس لاکارلوتا از صحنه خارج شد.، و موسیو فرمین به موسیو آرماند نگاه کرد.
او به آرامی پرسید: او لحظه صدایی شنیدی؟
موسیو آرماند گفت: نه! و دوبار به پشت سرش نگاه کرد، سپس سه بار، و ناگهان احساس سردی کرد.
لاکارلوتا خواند و خواند، و اتفاقی رخ نداد. سپس آوازی عاشقانه آغاز کرد.
عشق من شروع شد با... - کووو-اک!
همه خیره شدند. چه اتفاقی برای صدای کارلوتا افتاده؟ آن صدای(نویز) غریب چه بود - کوو-اک؟
کارلوتا خواندنش را متوقف کرد و دوباره شروع به خواندن کرد.
عشق من شروع شد با... - کووو-اک!
نمی توانم فراموش کنم... - کووو-اک!
این صدای یک وزغ بود! مردم شروع به صحبت و خندیدن کردند. موسیو فرمین سرش را در دستانش گذاشت. سپس دستان موسیو آرماند را روی دستانش حس کرد. در جایگاه 5 صدائی همراه آنها بود! صدائی مردانه، که می خندید!
من نمی توانم فراموش کنم - کووو-اک!
دوباره دو کارگردان صدا را شنیدند، پشت سرشان، جلویشان، همه جا. آواز خواندن امشب او دارد چلچراغ(لوستر) را پائین می اندازد!
دو کارگردان به بالای خانه اپرا نگاه کردند. صورتشان سفید شد(رنگشان پرید). چلچراغ مشهور، با هزاران چراغش، از زنجیرش(بندش) جدا شد و شکست و روی مردمی که پائین بودند افتاد.
آن یک شب وحشتناک برای خانه اپرا بود. یک زن توسط چلچراغ کشته شد، و تعدادی از مردم نیز زخمی شده بودند(آسیب دیدند). خانه اپرا به مدت دوهفته تعطیل شد. و لاکارلوتا دیگر هیچ گاه نخواند.

فرشته موسیقی من

به مدت یک هفته رائول هر روز کریستین را می دید. بعضی روزها کریستین ساکت و غمگین بود، بعضی روز ها می خندید و آواز می خواند. او هیچگاه نمی خواست در مورد خانه اپرا، یا خواندنش، یا عشق رائول نسبت به خودش صحبت کند. این آموزگار غریبه، این صدای مردانه، فرشته موسیقی او، چه کسی، یا چه چیزی بود؟

پس از آن، یک روز کریستین آنجا نبود. او در خانه خودش، و در محل ملاقاتشان نبود. رائول همه جا را گشت و از همه پرس و جو کرد. کریستین دا کجا بود؟ کسی نمی دانست.
دو روز قبل از بازگشائی دوباره خانه اپرا، نامه ای برای رائول رسید. از طرف کریستین بود.

یک ساعت دیگر با من در طبقه 10ام خانه اپرا ملاقات کن.

طبقه دهم خانه اپرا محل خطرناکی بود. در آنجا صدها طناب وجود داشت که تا صحنه پائین آن که خیلی خیلی پائین بود، آویزان بودند.
رائول و کریستین در گوشه ای تاریک نشستند، و رائول به دستان کریستین نگاه کرد. چهره اش سفید(رنگش پریده) و خسته بود.
او به آرامی گفت: رائول، گوش کن. می خوام همه چیز رو بهت بگم. ولی این آخرین ملاقات ما ست. من دیگه نمی تونم تو رو ببینم.
رائول فریاد زد: نه، کریستین. من دوستت دارم، و ما...
هیسسس! آروم! ممکنه صدامون رو بشنوه. او همه جای خانه اپرا حضور داره، رائول!
کی؟ در مورد کی حرف می زنی، کریستین؟
فرشته موسیقی ام. من نتونستم آخرین شنبه تو رو ملاقات کنم چون او آمد، و مرا برد. من در اتاق تعویض لباسم در خانه ارا بودم و ناگهان، او آنجا روبروی من بود! من برای اولین بار آن صدا را دیدم! او لباس شب مشکی پوشیده بود و یک ماسک روی صورتش داشت. او من رو از میان بسیاری از درهای اسرار آمیز و راهروها، پائین، پائین زیر خانه اپرا برد. یک دریاچه(برکه) اون پائین بود، یک دریاچه بزرگ; آب ها سیاه و سرد بودند.  او من رو در سراسر دریاچه با یک قایق به خانه خود برد. او آنجا زندگی می کنه، رائول، در یک خانه روی دریاچه، زیر خانه اپرا.
رائول به او خیره شده بود. آیا کریستین زیبای او دیوانه شده بود؟ کریستین به چهره او نگاه کرد، و با عجله گفت:
این واقعیت داره، رائول، واقعیت داره! و او... او شبح اپراست! او یک روح نیست، او فرشته موسیقی نیست، او یک مرد است! اسمش اریک است، و من رو دوست داره، او می خواد که همسرش بشم! نه، رائول، گوش کن، چیزهای دیگری هم هست. او همه اینها رو در خانه اش در یک اتاق زیبا، به من گفت. او گفت هیچ زنی به خاطر صورتش نمی تونه اون رو دوست داشته باشه. او خیلی ناراحت بود! سپس او ماسکش را برداشت و من صورتش رو دیدم.
او شروع به گریستن کرد، و رائول دستش را دور او قرار داد(او را بغل کرد).
اوه رائول، او صورت خیلی وحشتناکی دارد! اون خیلی کریه است! من می خواستم  فریاد(جیغ) بزنم و فرار کنم. ولی کجا می تونستم فرار کنم؟ او صورت یک مرد مرده را دارد(صورتش شبیه یک آدم مرده ست)، رائول، اما او نمرده! او بینی نداره، فقط دو حفره در صورت زرد رنگش. و چشماش! گاهی دو حفره سیاه هستند، گاهی یک نور قرمز وحشتناک دارند...!
او برای یک لحظه سرش را درون دستهایش گذاشت. سپس گفت: من به مدت 5 روز در خانه او ماندم. او خیلی با من خوب بود، و من برای او احساس تاسف می کردم، رائول. او از من می خواست که دوستش داشته باشم، و من به او گفتم... بهش گفتم...
نه، کریستین، نه! تو می خوای همسر من باشی! امروز، برای یکبار هم با من بیا، تو نمی تونی پیش او برگردی.
کریستین به آرامی گفت: ولی مجبورم. او در مورد تو می دونه، رائول. او در مورد ما می دونه. او گفت که می خواد تو رو بکشه. من باید پیشش برگردم.
رائول گفت: هرگز! من دوستت دارم، کریستین، و می خوام این اریک رو بکشم!
اریک... اریک... اریک... اریک... کلمات دور خانه اپرا زمزمه می شدند. رائول و کرریستین متهیر شدند.
رائول گفت: چی بود؟ آیا اون... صدای او بود؟ از کجا داره میاد؟
کریستین با زمزمه گفت: من ترسیده ام، رائول. من دوباره مارگاریتا رو شنبه خواندم. چه اتفاقی داره میافته؟
رائول گفت: این. بعد از اپرای شنبه شب من و تو با هم فرار می کنیم. بیا، حالا بیا بریم پائین. من از این بالا خوشم نمیاد.
آنها به دقت از میان راهروی تاریک به طرف یکی از پله ها رفتند، که ناگهان توقف کردند. در آنجا مردی روبرویشان ایستاده بود، مردی قد بلند در یک لباس سیاه بلند و یک کلاه. او برگشت و به آنها نگاه کرد.
او گفت: نه، از این پله ها نه. به طرف پله های مقابل بروید. و به سرعت فرار کنید!
کریستین برگشت و دوید. رائول بعد از او دوید.
او پرسید: اون مرد کی بود؟
کریستین پاسخ داد: او ایرانی است.
ولی اون کیه؟ اسمش چیه؟ چرا بهمون گفت به طرف پله های مقابل بریم؟
هیچ کس اسم او رو نمی دونه. او فقط پرشن است. او همیشه در خانه اپراست. فکر می کنم درمورد اریک می دونه، اما هیچوقت در موردش حرفی نزده. شاید اریک رو روی اون پله ها دیده، و خواسته به ما کمک کنه.
دست در دست، آنها به سرعت از پله ، از میان راهروها، بعد از آن پله های بیشتر و راهروهای بیشتر، به طرف پائین می دویدند. در پشت یکی از درهای کوچک خانه اپرا، توقف کردند.
رائول گفت: پس، شنبه شب، بعد از اپرا. من می خوام تو رو ببرم و باهاتت ازدواج کنم.
کریستین به صورت او نگاه کرد. بله، رائول.
سپس بوسه آنها، پشت در خانه اپرا.
اولین بوسه آنها.

کریستین دا کجاست؟

شنبه صبح کمته فیلیپ تمام مدتی که سر میز صبحانه بودند به برادرش می نگریست.
این کار رو نکن، رائول، لطفا. همه در مورد روح و شبح حرف می زنند. فکر می کنم این دختر دیوانه ست.
رائول گفت: او دیوانه نیست، و من تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم.
فیلیپ با ناراحتی گفت: اون فقط یک خواننده کوچیک اپراست. و خیلی جوان است. آیا 10 یا 20 سال دیگه هم عاشقش هستی؟
رائول قهوه اش را نوشید و پاسخی نداد.
 همچنین، در خانه اپرا دو چهره غمگین دیگر نیز وجود داشت. کارگردانان اکنون در مورد اُ. جی. فهمیده بودند، آنها حادثه بیشتری نمی خواستند.
موسیو آرماند از موسیو فرمین پرسید: امشب که دا مارگاریتا رو اجرا می کنه جایگاه 5 برای اُ. جی. خالی ست. و این هم 20000 فرانک. مادام گیری می تونه پول رو برای او در جایگاه 5 بذاره. همش همینه؟
موسیو فرمین با ناراحتی گفت: پول خیلی زیادیه. او به مدت یک دقیقه فکر کرد. در مورد اون گلها چی؟ مادام گیری گفت که اُ. جی. از گل خوشش میاد.
موسیو آرماند داد زد: اُ. جی. می تونه گلهای خودش رو بیاره!
غروب به خوبی آغاز شد. چلچراغ حالا با طناب های جدید به جایش باز گشته بود. تمام پاریس در خانه اپرا بودند. همه می خواستند دوباره صدای کریستین دا را بشنوند. همچنین مردم در مورد داستان عشقی که بین کریستین دا
و ویکمته د چگنی وجود داشت اطلاع داشتند. راز عشقی در پاریس وجود نداشت! مردم با علاقه به کمته  و ویکمته در جایگاه 14 نگاه می کردند. مردان جوان از خانواده هیائی همچون د چگنی با خواننده های اپرا ازدواج نمی کردند.
زمانی که کریستین وارد صحنه شد، چهره اش سفید(رنگش پریده بود) و انگار ترسیده بود. اما همچون یک فرشته خواند. آه، چه صدائی! همه پاریس عاشق کریستین دا بودند.
او شروع به خواندن ترانه مشهور عشق کرد. ناگهان، تمام چراغ های خانه اپرا خاموش شدند. برای لحظه ای نه کسی حرکتی کرد و نه صحبتی. سپس یک زن جیغ زد، و همه چراغ ها دوباره روشن شدند.
اما کریستین دا  روی صحنه نبود! پشت صحنه نبود، زیر صحنه هم نبود. هیچ کس نتوانست او را پیدا کند.
خانه اپرا دیوانه شده بود. هرکسی به اینجا و آنجا می دوید، فریاد میزد و صدا می کرد. مردم به دفتر کارگردانان می دویند و خارج می شدند. پلیس آمد، و سوالاتی پرسید. ولی خیچکس نمی توانست به سوالات پاسخ دهد. موسیو آرماند عصبانی شده بود و فریاد میزد، و موسیو فرمین به او گفت که ساکت باشد. سپس مادام گیری به همراه دخترش مگ وارد دفتر شدند.
موسیو آرماند فریاد زد: برو بیرون خانم!
مادام گیری گفت: موسیو، تا حالا 3 نفر گمشده اند! مگ، داستانت رو برای کارگردانان تعریف کن.
داستان مگ این بود:
وقتی که چراغ ها خاموش شدند، ما پشت صحنه بودیم. ما صدائی شنیدیم - من فکر می کنم صدای کریستین دا بود. سپس چراغ ها روشن شدند، ولی کریستین اونجا نیود! ما خیلی ترسیده بودیم، و به طرف اتاق تعویض لباسمون دویدیم. مردم در اونجا به هر طرفی فرار می کردند! سپس با وی کمته د چگنی رو دیدیم. صورتش قرمز و خیلی عصبانی بود. او فریاد می زد: کریستین کجاست؟ کریستین کجاست؟ سپس پرژن آمد و دست او رو گرفت. او چیزی به وی کمته گفت و به اتاق تعویض لباس کریستین دا رفتند...
موسیو فرمین با عجله گفت: بله؟ و بعد؟ بعدش چی شد؟
رنگ مگ پریده بود: هیچکس نمی دونه! ما داخل اتاق کریستین دا رو نگاه کردیم، ولی... ولی هیچکس اونجا نبود!

خانه روی دریاچه

زمانی که چراغ ها روشن شدند، رائول شروع به دویدن کرد. او از پله و تمام راهروها، از میان خانه اپرا به طرف پشت صحنه دوید. در راهروی بیرونی اتاق تعویض لباس کریستین، دستی بازوی او را گرفت.
چه اتفاقی افتاده، دوست جوان من؟ با این عجله به طرف کجا می دوی؟
رائول برگشت و چهره کشیده پرژن را از زیر کلاهش دید.
رائول با عجله گفت: کریستین! اریک او رو گرفته. او کجاست؟ کمکم کن! چطوری می تونم به خونه اون در دریاچه برم؟
پرژن گفت: با من بیا. آنها با عجله به اتاق تعویض لباس کریستین رفتند. پرژن در را بست و به طرف آینه ای بزرگی که روی یک دیوار بود رفت.
رائول آغاز کرد: فقط یک در در این اتاق وجود داره.
پرژن گفت: صبر کن. او دستش را روی آینه بزرگ قرار داد، اول اینجا، بعد انجا. برای لحظاتی اتفاقی نیفتاد. سپس آینه شروع به حرکت و چرخش کرد، و یک حفره بزرگ تاریک در آن باز شد. رائول خیره مانده بود.
پرژن گفت: زودباش! با من بیا، ولی دقت کن. من اریک رو می شناسم. من رازهاش رو متوجه شدم. دست راستت رو بالا نزدیک سرت بذار، مثل این، و تمام مدت همونجا نگهش دار.
رائول پرسید: ولی چرا؟
جوزف بوکه و طناب دور گردنش رو به خاطر میاری؟ اریک مرد با طناب ها در تاریک هوشمندانه عمل می کنه.
آنها پائین، پائین، پائین، به زیر خانه اپرا رفتند. آنها از میان درهای اسرار آمیز طبقات، و سپس در امتداد راهروها و پائین پله های تاریک عبور کردند. پرژن منتظر شنیدن صدائی عجیب بود.
رائول زمزمه کنان گفت: کی به دریاچه می رسیم؟
ما به دریاچه نمی ریم. اریک تمام مدت حواسش به اونجاست. نه، ما دریاچه رو دور می زنیم، از پشت به خانه اریک وارد می شیم. من چندتا در مخفی سراغ دارم.
به زودی آنها آنجا بودند. در تاریکی، پرژن با دستش به دقت دیوارها را لمس می کرد. او زمزمه کرد: آه، خودشه. دیوار زیر دستش حرکت کرد و در کوچکی باز شد. خیلی آرام، از میان آن عبور کردند، و بعد در پشت سرشان بسته شد. آنها نمی توانستند خارج شوند.
درون اتاق بسیار تاریک بود. آنها صبر کردند و گوش می دادند. پرژن دستش را روی دیوار فشار داد.
او زمزمه کرد: اوه نه! این در اشتباه بود! این اتاق مجازات(شکنجه) اریک است - اتاق آینه! ما آدم های مرده ایم، وی کمته د چگنی، آدم های مرده!
در ابتدا رائول متوجه نشد. ولی سریع فهمید. چراغ ها روشن شدند، و آنها صدای خنده مردی را شنیدند. اریک می دانست که آنها آنجا هستند.
اتاق سرار آینه بود - دیوارها، کفپوش، سقف. در آینه ها عکس هائی از درخت ها و گلها و رودخانه وجود داشت. عکس ها جلوی چشمشان شروع به حرکت و رقصیدن کردند. و اتاق بسیار گرم بود. آن گرمتر و گرمتر و گرمتر می شد. رائول تشنه بود، گرم و تشنه، و رودخانه درون عکس می رقصید و به او می خندید. او چشمانش را بست، ولی رودخانه همچنان می رقصید. آب، او به آب نیاز داشت، اما رودخانه به او می خندید. او نه می توانست حرکت کند، نه حرف بزند و یا چشمانش را باز کند. او حالا تشنه نبود، فقط خسته بود، خیلی خسته. او فکر کرد: اوه کریستین، متاسفم. من می خواستم به تو کمک کنم، و حالا در حال مرگ هستم...
از میان آینه ای در دیوار، کریستین عاشقش را در اتاق شکنجه مشاهده می کرد. اریک پشت سر او ایستاده بود، و دستش رو بازوی او بود.
او داره میمیره، کریستین، میمیره. به دقت بهش نگاه کن. نه، چشماتو نبند. نگاش کن!
کریستین نمی توانست حرف بزند. او می خواست فریاد بزند، اما کلمه ای نمی آمد. سپس صدایش را بازیافت.
چطور می تونی اینکارو بککنی، اریک! چرا من رو نمی کشی؟
چون دوستت دارم، کریستین. با من ازدواج کن، همسرم شو، و من رو دوست داشته باش. در اینصورت رائول و پرژن زنده خواهند ماند.
کریستین به آرامی برگشت. به صورت وحشتناک و کریه اریک نگاه کرد، و خیلی آهسته دوباره گفت.
بله اریک. از این لحظه من همسر تو هستم. او دستش را دور گردن اریک حلقه کرد، و او را بوسید - لبهای کریه او را آرام و عاشقانه بوسید. سپس دستهایش را برداشت و به آرامی گفت: بیچاره، اریک غمگین.
اریک به او خیره شد. زمزمه کرد: تو من رو بوسیدی؟ من ازت نخواسته بودم، ولی تو منو بوسیدی - آزادانه! اوه، کریستین، فرشته من!این اولین بوسه من از طرف یک زن بود. حتی مادرم هم هیچوقت من رو نبوسید! او وقتی 2 ساله بودم اولین ماسک رو بهم داد. هروقت بهش نزدیک می شدم رویش رو از من برمی گردوند.
اریک صورت کریهش را میان دستان او قرار داد و گریه کرد. سپس روی زمین به پای کریستین افتاد.تو آزادی، کریستین، آزاد! برو و با رائولت ازدواج کن، و شاد باش. اما گاهی اوقات اریک را به خاطر بیار. حالا برو، زود باش! رائول و پرژن رو بردار و برو!

مادام گیری پرژن را ملاقات کرد

برای هفته ها، تمام پاریس در مورد آن شب در اپرا صحبت می کردند. هرکسی سوالاتی می پرسید، ولی کسی پاسخ را نمی دانست. کریستین دا کجا بود؟ وی کمته د چگنی کجا بود؟ زنده بودند، یا مرده؟
و شبح اپرا...؟
بعضی هفته ها بعد از آن شب مشهور مادام گیری یک بعد از ظهر به یک خانه کوچک نزدیک ریوولی گاردنز رفت. او وارد شد و از پله ها به یکی از اتاق ها بالای خانه رفت. پرژن در را باز کرد.
مادام گیری به او نگاه کرد. دوست من، تو جواب رو می دونی. لطفا به من بگو. آیا زنده اند یا مرده؟
پرژن به آرامی گفت: بیا تو.
آنها روی یکی از صندلی های رو به پنجره نشستند، و به سرتاسر ریوولی گاردنز نگاه کردند.
پرژن به آرامی گفت: بله. شبح اکنون مرده. او دیگه نمی خواست بیشتر از این زندگی کنه. من جسدش رو سه روز پیش دیدم، و به همین خاطر، می تونم در موردش با تو صحبت کنم. او حالا نمی تونه من رو بکشه.
مادام گیری پرسید: پس شبح واقعا یک آدم بوده؟
بله، اسمش اریک بود. البته، اون اسم واقعیش نبود. او در پاریس متولد شده بود، ولی من او را از ایران می شناسم. او ساختمان سازی مشهور بود و من اونجا با او کار کردم. برای مدتی من دوستش بودم، ولی نه برای مدت زیادی. وقتی به پاریس اومد، من بعد از او آمدم - می خواستم او رو ببینم. او خیلی باهوش بود، مرد خیلی خطرناکی بود. او می توانست در یک زمان در دو، سه جا باشه. او می توانست در جائی باشد، و صداش از یک جای دیگه به گوش برسه. او می تونست خیلی کارهای هوشمندانه ای با طنابها، آینه ها، و درهای اسرار آمیز انجام بده. می بینی، او برای ساختن خانه اپرا کمک کرد. او راهروی زیرزمینی اسرار آمیز، و خانه اش روی دریاچه را ساخت. او به خاطر چهره کریه و وحشتناکش نمی توانست در دنیای خارجی(بیرونی) زندگی کند. اریک بیچاره! ما می تونیم براش احساس تاسف کنیم، مادام گیری. او خیلی باهوش بود... و خیلی کریه. مردم وقتی چهره اش را می دیدند فریاد می زدند. و بنابراین او در این زندگی بیگانه زندگی می کرد - نیمه انسان، نیمه شبح. اما در آخر، او یک انسان(مرد) بود. او یک عشق زنانه می خواست...
او ساکت شد، و مادام گیری به آرامی پرسید: و کریستین دا و وی کمته رائول؟ برای اونا چه اتفاقی افتاد؟ پرژن لبخندی زد. آه بله! چه اتفاقی برای رائول جوان کریستین زیبا افتاد...؟ کی می دونه؟
هیچ کس در پاریس هرگز کریستین و رائول را دوباره ندید. شاید آنها با قطاری به شمال رفتند، و با آرامش و شادی با هم زندگی کردند. شاید کریستین با صدای اعجاب انگیزش همچنان در یکی از کوه های سرد و زیبای نروژ می خواند. چه کسی می داند؟

 

 

گزارش تخلف
بعدی